وبلاگ پایه ششم دبستان

إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا

وبلاگ پایه ششم دبستان

إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا

قال الله تعالی: «إنّا نحنُ نَزّلنا الذِّکرَ و انّا له لَحافِظون» (حجر / 9)
إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۵۲
مسعود جبلی فروشانی

دریافت
حجم: 1014 کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۳۰
مسعود جبلی فروشانی

آیة: قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِی إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ. قَالَ فَإِنَّکَ مِنَ الْمُنْظَرِینَ، إِلَى یَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ. (سوره حجر، آیه 36,37,38)

(شیطان) گفت: پروردگارا مرا تا روز رستاخیز مهلت ده، و زنده بگذار، فرمود: تو از مهلت یافتگانی. (اما نه تا روز رستاخیز) بلکه تا روز و وقت معینی.

امام صادق علیه‏السلام در جواب شخصی بنام وهب که پیرامون این آیه و «وقت معلوم» از او سوال کرد فرمود: «وقت معلوم»در این آیه روز قیامت نیست بلکه «وقت معلوم» روز قیام قائم آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. هر گاه خداوند او را برانگیزد ابلیس می‏آید در حالیکه بر زانوهایش راه می‏رود و می‏گوید: ای وای از این روزگار آنگاه پیشانی او گرفته می‏ شود و گردنش زده می‏شود و این هنگام همان «وقت معلوم» است که مدت او به پایان می‏رسد

(دلائل الامامه، ص 240.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۳
مسعود جبلی فروشانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۲۶
مسعود جبلی فروشانی

1- تقارن محوری: درتقارن محوری قرینه یک نقطه را نسبت به یک خط بدست می آوریم.


محور تقارن خطی است که قرینه هر نقطه ازشکل نسبت به آن برخود شکل منطبق می شود. یا خطی است که شکل را به دو قسمت مساوی تقسیم می کند.


2-تقارن مرکزی: در تقارن مرکزی قرینه یک شکل را نسبت به یک نقطه بدست می آوریم که آن نقطه مرکز تقارن شکل است.


مرکز تقارن نقطه ای است که قرینه هر نقطه از شکل نسبت به آن برخود شکل منطبق می شود.

🔴مربع 4 تا محور تقارن دارد.


🔴مستطیل دو تا محور تقارن دارد. 


🔴لوزی  2 تا محور تقارن دارد.


🔴متوازی الاضلاع محور تقارن ندارد.


🔴دایره بی شمار محور تقارن دارد. 


🔴مثلث متساوی الاضلاع 3 تا محور تقارن دارد.


🔴مثلث متساوی الساقین یک محور تقارن دارد.


🔴ذوزنقه متساوی الساقین یک محور تقارن دارد.


الف) نقطه: یک مرکز تقارن دارد و آن خودش است،  وبی شمار محور تقارن دارد.


ب) خط: بی شمار مرکز تقارن دارد، کلیه نقاطی که روی خط قرار دارند. بی شمار محور تقارن دارد. خطوطی که بر این نقاط می گذرند.


ج) n ضلعی منتظم: n محور تقارن دارد، اگر  n زوج باشد یک مرکز تقارن دارد و اگر n فرد باشد مرکز تقارن ندارد.




ه) پاره خط: دو محور تقارن عمود برهم دارد، یکی عمود منصف آن و دیگری خطی است که پاره خط جزیی از آن است و یک مرکز تقارن دارد.





۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۷:۰۴
مسعود جبلی فروشانی

حاج علی بغدادی نقل کرده است که:

هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمدحسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.

در روز پنجشنبه‏ای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمدتقی علیهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم.

و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه می‏دادم.

لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید بزرگواری را دیدم، که از طرف بغداد رو به من می‏آید چون نزدیک شد، سلام کرد و دست‏های خود را برای مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.

بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.

ایستاد و فرمود: «حاج علی! به کجا می‏روی؟»

گفتم: کاظمین(علیهما‌السلام) را زیارت کردم و به بغداد برمی‏گردم.

فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»

گفتم: یا سیدی! متمکن نیستم.

فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.»

این مطلب اشاره‏ای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.

گفتم: تو چه می‏دانی و چگونه شهادت می‏دهی؟!

فرمود: «کسی که حق او را به او می‏رسانند، چگونه آن رساننده را نمی‏شناسد؟»

گفتم: چه حقی؟ فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی!»

گفتم: وکلای شما کیست؟ فرمود: «شیخ محمدحسن!»

گفتم: او وکیل شما است؟! فرمود: «وکیل من است.»

امام زمان علیه السلام

اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن که مرا نمی‏شناخت کیست؟

به خودم جواب دادم، شاید او مرا می‏شناسد و من او را فراموش کرده‏ام!

باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی می‏خواهد و خوش داشتم از سهم امام(علیه‌السلام) به او چیزی بدهم.

لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم.

او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی.»

گفتم: آنچه را داده‏ام قبول است؟ فرمود: «بله»

من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود می‏داند و تعجب کردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وکیل هستند.

سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زیارت کن.»

من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین می‏رفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداخته‏اند.

گفتم: این نهر و این درخت‏ها چیست؟

فرمود: «هر کس از دوستان که جد ما را زیارت کند و زیارت کند ما را، اینها با او هست.»

گفتم: سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم می‏گفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شب‌ها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان حضرت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) نباشد! برای او فائده‏ای ندارد!

فرمود: «آری والله‏ برای او چیزی نیست.»

سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از دوستان حضرت علی (علیه‌السلام) هست؟

فرمود: «آری! او و هر که متعلق است به تو.»

گفتم: ای آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: روضه خوان‏های امام حسین(علیه‌السلام) می‏خوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهدا(علیه‌السلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجی(مرکبی) در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟

گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری(علیهما‌السلام) هستند.

گفت: کجا می‏روند؟ گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(علیه‌السلام) می‏روند و دید رقعه‌هایی را از هودج می‏ریزند که در آنها نوشته شده:

«امان من النار لزوار الحسین(علیه‌السلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة»؛ (امان‌نامه‏ای است از آتش برای زوار سیدالشهدا (علیه‌السلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟

فرمود: «بله راست است.»

گفتم: ای آقای من صحیح است که می‏گویند: کسی که امام حسین(علیه‌السلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟

فرمود: «آری والله‏». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.

گفتم: ای آقای من سؤال دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: در سال 1269 به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عرب‏های شروقیه، که از بادیه‌نشینان طرف شرقی نجف اشرف‌اند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) چگونه است؟

گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) می‏خورم نکیر و منکر چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آن که گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است؟ آیا علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام) می‏آید و او را از دست منکر و نکیر نجات می‏دهد؟

فرمود: «آری والله‏! جد من ضامن است.»

گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: زیارت من از حضرت رضا(علیه‌السلام) قبول است؟ فرمود: «ان شاءالله‏ قبول است.»

گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»

گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشی قبول است یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)

فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است.» گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»

گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟ جوابی نداد.

گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسم‏الله‏»

گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟

باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).

در این موقع به جایی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوا که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمی‏کردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور می‏کند!

گفتم: ای آقای من! این زمین مالی بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیست!

فرمود: «این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) و ذریه او و اولاد ماست. برای ما تصرف در آن حلال است.»

در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از ثروتمندان معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.

گفتم: آقای من می‏گویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر(علیهما‌السلام) است، این راست است یا نه؟

فرمود: «چه کار داری به این!» و از جواب اعراض نمود.

در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیده‏اند و از میان جاده می‏گذرد و بعد از آن دو راهی می‏شود، که هر دو راه به کاظمین می‏رود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات.

پس گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.

فرمود: «نه! از همین راه خود می‏رویم.»

پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدیم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف «باب المراد» که سمت شرقی حرم و طرف پایین پای مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت کن!» گفتم: من سواد ندارم. فرمود: «برای تو بخوانم؟» گفتم: بلی!

فرمود: «أدخل یا الله‏ السلام علیک یا رسول الله‏ السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری(علیه‌السلام) و فرمود:

«السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکری.»

بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را می‏شناسی؟»

گفتم: چطور نمی‏شناسم. فرمود: «به او سلام کن.»

گفتم: «السلام علیک یا حجة‏الله‏ یا صاحب الزمان یابن الحسن.»

آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمة‏الله‏ و برکاته.»

پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان.»

گفتم: سواد ندارم. فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟» گفتم: بله.

فرمود: «کدام زیارت را می‏خواهی؟» گفتم: هر زیارتی که افضل است.

فرمود: «زیارت امین الله‏ افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله‏ شد و آن زیارت را به این صورت خواند:

«السلام علیکما یا امینی الله‏ فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله‏ حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(علیه‌السلام) حتی دعا کما الله‏ الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه...» تا آخر زیارت.

در این هنگام شمع‏های حرم را روشن کردند، ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم می‏درخشند و شمع‏ها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه‏ها نمی‏شدم.

وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی جدم حسین بن علی(علیهما‌السلام) را هم زیارت کنی؟»

گفتم: بله شب جمعه است زیارت می‏کنم.

آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذن‏ها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.»

ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قِرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.

ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آن که به هیچ قیمتی برنمی‏گشتم! و اسم مرا می‏دانست! با آن که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درخت‌ها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمان(علیه‌السلام) سلام عرض کردم! و غیره...!!

بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟

گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟

گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.

حاج علی بغدادی(ره) می‏گوید:

من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیة‏الله‏ (عج الله‏ تعالی فرجه الشریف) را به کسی نمی‏گفتم. تا آن که یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیده‏ای؟

گفتم: چیزی ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیده‏ام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.(2)

(ظاهراً همین برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج علی بغدادی(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، برای مردم نقل کند).

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۵
مسعود جبلی فروشانی

دریافت
حجم: 1.31 مگابایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۲۰:۴۰
مسعود جبلی فروشانی

مرکز تقارن :اگر شکلی را 180 درجه دور مرکزش بچرخانیم و شکل روی خودش منطبق شود آن شکل مرکز تقارن دارد
خط تقارن : یک خط راست که شکل را تقسیم می کند به طوریکه اگر از روی آن خط شکل را تا کنیم دو قسمت شکل کاملا باهم منطبق می شود ( روی هم می افتد )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۱
مسعود جبلی فروشانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۲۲:۴۳
مسعود جبلی فروشانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۶
مسعود جبلی فروشانی